کاش در هفتاد چند سالگیم بالاخره یک خانه ی پنجره داری نصیبم میشد بنشینم پشت پنجره اش دستهای لرزانم را زیر چانه هایم بگذارم و تو را که دسته ای از گل های زنبق برایم می آوری تماشا کنم...
کاش هفتاد و چند سالگیم عاشق باشم...هنوز چشمانم سوی فروغ خواندن داشته باشد...هنوز چای مستم کند....هنوز دیوانه ی قدم زدن زیر باران باشم...
کاش در هفتاد و چند سالگیم دنیای اطرافم را بهتر ببینم...جنگ از فرهنگ لغت حذف و دروغ واژه ی ترسناک بیگانه ای باشد...
کاش در هفتاد و چند سالگیم پیرزن چروکیده ی دلبری باشم که برای نوه هایش از عشق می گوید...و اتاقش بوی یاس میدهد...
کاش در هفتاد و چند سالگیم بوی زندگی بدهم...شعر از چشمانم جاری باشد...و هنوز درونم کودک هفتاد و چند ساله شیطانی باشد که بی پروا میخندد...